یه یادداشت قدیمی از محمد وفایی
بعضی وقتها فکر می کنم که یا من آدم خوبی هستم و بقیه مردم همه خیلی بد هستند و یا اینکه من آدم به شدت احمقی ام.
البته وقتی بیشتر روی موضوع تمرکز می کنم می بینم نمی شه که من آدم خوبی باشم.دلیلش را نخواهید.به هر حال می دونید که آدم راجع به خودش یک چیزهایی رو می دونه که بقیه نمی دونن و البته نباید بدونن
,از مطلب دور نشیم.از طرف دیگه این هم نمی شه که همه مردم بد باشند.مگه می شه همچین چیزی؟وبعد به این نتیجه می رسم که من باید آدم خیلی احمقی باشم.اما این هم به قول فلاسفه پارادوکس ایجاد می کنه.یعنی اینکه اگه من خیلی احمق باشم,اونوقت نتیجه گیری که کردم همه غلطه و ممکنه توی این فکرها اشتباه کرده باشم.خلاصه موندم! اصلا چرا موضوع اصلی را بیان نمی کنم؟ شاید جالب باشه که بدونید چرا به این نتیجه رسیدم!اگه جالب نیست می تونید بقیه مطلب را نخونید.راستش...از کجا شروع کنم؟می دونید یه وقتهایی پیش می آد که آدم بین نیاز خودش و دیگری در تردید قرار می گیره.این که مثلا من گشنمه
,توهم گشنه ای.یک مثلا ناهار هم بیشتر نیست.چکار کنیم؟(حالا شرایطی را در نظر بگیرید که مثلا نمی شه ناهار را نصف کرد.)آدم باید خودش را انتخاب کنه یا دیگری رو؟شاید بگید هرکدوم گرسنه تر بودند اما...اجازه بدید اصلا بحث همین جاست!خیلی جاها دیدم(این را واقعا برخورد داشتم)که مثلا آقای
xبه اندازه 20 درصد به یک چیزی نیاز داشته وآقای y100 درصدمحتاج اون چیز بوده,اما جالبه که علیرغم تفکری که دارید تقریبا هرکسی را که جای آقایx بذارید خودش را انتخاب می کنه و می گه...آقای
;yببخشید اگر بی ادبانه می نویسم!اما واقعیته.این را اطمینان داشته باشید شما در مورد اینکه این کار را می کنید یا نه حتی شک هم به دلتون راه نمی دهید!همان طور که گفتم تجربه به من ثابت کرده(آنچه که واقعا دیده ام)تقریبا همه مردم ترجیح می دهند نیاز کوچک خودشون رفع بشه تا نیاز بزرگتر دوستشون.اما مشکل من اینجاست که معتقدم باید به طرف مقابل نگاه کرد نه اینکه بخوام بگم ((من عجب آدم خوبی هستم))همان طورکه اول مطلب گفتم خودم به نظرم می رسه شاید حماقت باشه توی این روزگاروتوی این وضعیت آدم به فکر دیگری باشه چون معلوم نیست اگه فردا قضیه برعکس شد طرف مقابل هم همین تصمیم را بگیره.نمی دونم
,شاید به نظر شما این خیلی مطلب مهمی نباشه.بگید که خوب تو کار خودت رو بکن و بذار بقیه هم کار خودشون را بکنن.اما این از دو جهت مشکل پیدا می کنه!اول اینکه آدم نمی تونه خلاف همه آدمها(حتی اونهایی که مثلا قبولشون داره)رفتار کنه,در حالی که اطمینان نداره کارش درسته.دوم اینکه اگر هم بتونه گاهی اوقات کار خودش رو بکنه با هم تضاد پیدا می کنه.مثلا شاید من اگر خواستم از 20 درصد خودم بگذرم لازم باشه از یک 20 درصد یک نفر دیگه هم بگذرم تا 100 درصد اون سومی جور بشه.اینجا باید چیکار کنیم؟حتما می گید ای بابا طرف خیلی سخت گرفته,اما این مسایل واقعا و جدی برای من بوجود اومده و برام مشکل ایجاد کرده!نمی دونم چیکار کنم؟به هرکی هم این حرفها را می زنم اونها را نه چندان مهم وخیلی کوچیک و بی اهمیت می دونه.اما من نمی تونم همین طوری ول کنم!برای اینکه فکر نکنید اینها را نوشتم که بگم آدم خوبی ام و پز روشنفکری بدم لازم می دونم که اگه قراره مطلب را کسی بخونه بدون اسم باشه و برای همین هم زیرش را امضا نمی زنم. والسلام.